اختلال شخصیت اسکیزوتایپال نوعی اختلال شخصیت است که با ویژگی هایی همچون بدگمانی، ترس اجتماعی، علاقه به انزوای اجتماعی، تفکر جادویی، عقاید منحصر به فرد، خطاهای ادراکی و مسخ واقعیت مشخص می شود. این اختلال میتواند به بنیادگرایی مذهبی نیز منتهی شود که شخص درگیر احساسات و نقش پیامبرگونه میشود و خود را دارای قدرت ویژهای میبیند.
این افراد معمولاً خرافاتی هستند، عقاید عجیبی راجع به وقایع و دل مشغولیهای متفاوت با خرده فرهنگ خود دارند، وقایع را اشتباه تفسیر میکنند و حتی معنای شخصی به آن اتفاقات میدهند.
خصایص بالینی:
افراد مبتلا به اختلال شخصیت اسکیزوتایپی احساسات، رفتار و گفتاری غیرعادی دارند، معمولاً روابط بین فردی مخدوش و ضعیفی با دیگران دارند و ممکن است اعمال نامناسبی از آنها سر بزند. در نتیجه، آدمهایی منزوی اند و دوستی ندارند یا بسیار کم دارند.
باور دارند دارای نیرویی جادویی و ماورایی هستند، بهعنوان مثال خود را دارای حس ششم، قدرت کنترل ذهن و … میدانند و تصور میکنند دیگران قدرت و ارادهای در برابر خواسته آنها ندارند و به دلیل چنین تفکراتی احتمال اینکه جذب گروهای جادوگری، طالعبینی و یا فرقههای مذهبی خاصی شوند زیاد است.
در این اختلال نحوه تفکر و ارتباط برقرار کردن، مختل شده است و گرچه اختلال فکر واضحی ندارند، اما تکلمشان متمایز یا ویژه است، صحبتهای عجیبوغریبی میکنند ولی گفتههایشان با اینکه غیرمنطقی است ولی قابلفهم است، اما اغلب نیازمند تفسیر است.
بیماران مبتلا به اختلال شخصیت اسکیزوتایپی نیز مثل بیمار مبتلا به اسکیزوفرنی ممکن است از احساسات خود باخبر نباشند؛ اما به کشف احساسات دیگران به ویژه حالات عاطفی منفی مثل خشم، بسیار حساساند. آنها ممکن است افکاری خرافی داشته باشند یا مدعی غیب بینی و داشتن سایر قدرتهای فکری و بصیرتهای ویژه باشند. جهان درونی آنها ممکن است پر از ترسها و تخیلات کودکانه و نیز رابطه با افرادی خیالی و تصوری باشد که آنها را به وضوح میبینند. ممکن است اعتراف کنند که خطای ادراک یا درشت بینی (ماکروپسی) دارند و افراد را مثل آدمهای چوبی یا چیزی شبیه آن میبینند.
بیماران دچار اختلال شخصیت اسکیزوتایپی اگر تحت فشار روانی واقع شوند، ممکن است از حال عادی خارج شوند و علایم روانپریشی پیدا کنند، اما مدت این علایم معمولاً کوتاه است. در حالات شدید، بی لذتی و افسردگی شدید هم ممکن است وجود داشته باشد.
شروع این اختلال معمولاً در اویل نوجوانی یا اویل بزرگسالی است و افراد مبتلا به این اختلال معمولاً برای درمان مسائلی مانند افسردگی، اضطراب و یا دیگر مشکلات خلقی اقدام میکنند نه درمان رفتارهای خاص اختلال اسکیزوتایپال.
نشانه های اختلال شخصیت اسکیزوتایپال:
• خود را مرجع وقایع پنداشتن البته نه به صورت هذیانی (مثلا تصادف یک اتوبوس یا تاکسی را در خیابان به این علت بدانند که خودشان قصد سوار شدن به آن را داشتهاند).
• تجربههای باورنکردنی و غیرعادی.
• صحبت کردن و افکارشان مبهم، ضمنی، استعارهای و کلیشهای است.
• دارای اعتقادات خرافی.
• عواطف محدود و یا نامناسب.
• پوشش و ظاهر غیرعادی و یا عجیب.
• عدم اعتماد به دیگران به غیر از افراد خانواده.
• روابط اجتماعی ضعیف.
• دلهره داشتن در جمع.
• باور به داشتن قدرتهای خاص و ماورایی.
• اضطراب اجتماعی شدید که حتی با آشنایی بیشتر نیز رفع نمیشود و با ترسهای پارانوئیدی (بدگمان بودن به همه) همراه است نه قضاوت منفی درباره خود.
برخی افراد مشهور مبتلا به اختلال شخصیت اسکیزوتایپی:
البته تشخیص قطعی در مورد ابتلای افراد مشهور به اختلال خاصی که امکان بررسی و دسترسی تخصصی به شرح حال بالینی آنها موجود نبوده است، اندکی محل تردید است، لذا تنها کاری که واقعاً می توانیم انجام دهیم این است که رفتار بیرونی آنها را مشاهده و یا مطالعه کرده و آنها را با علائم اختلال شخصیت اسکیزوتایپی بر اساس نظامنامه های تشخیصی معتبر مقایسه کنیم و حدس بزنیم که احتمالا این فرد و یا افراد مشهور دیگری درگیر این اختلال بوده اند و یا خیر.
ونسان ون گوگ (Vincent Van Gogh)
برخی بر این باورند که ونسان ون گوگ، هنرمند مشهور هلندی قرن نوزدهم، نیز به این اختلال مبتلا بوده است.
گفته شده ون گوگ اغلب کودک ساکت و آرامی بود. وی در سال ۱۸۶۴ به یک مدرسه شبانهروزی به نام سنت پرولی در زونبرگ رفت. دوری از خانواده او را افسرده میکرد و این مسئله را در بزرگسالی نیز عنوان کرد، وی در سال ۱۸۶۸ ناگهان به خانه بازگشت؛ بعدها در نامهای به برادرش تئو، سالهای نخستین خود را اینگونه توصیف میکند: ” دوران جوانی من تیره و سرد و بیحاصل بود”.
در همین دوران او عاشق دختر صاحبخانهاش آگنی لویر شد ولی از وی جواب رد شنید. ونسان بهتدریج گوشهنشین شد و به دین روی آورد. پدر و عمویش او را به پاریس فرستادند. در آنجا بود که ونسان از اینکه با هنر مانند یک کالای مصرفی برخورد میکرد پشیمان شد و این روحیه را به مشتریان نیز منتقل میکرد تا اینکه در سال ۱۸۷۶ از کار اخراج شد.
وَن گوگ که از بیماری روانی رنج میبرد، در دسامبر ۱۸۸۸ گوش چپ خود را با تیغ سلمانی برید. دربارهٔ اصل ماجرا تردیدی وجود ندارد و خود نقاش هم در دو خودنگاره تصویر خود را با گوش باند پیچی شده کشیده است. ون گوگ تا روز ۲۳ دسامبر دو گوش درست داشت، اما روز بعد که او را در بستر غرق خون یافتند، جای گوش چپ او خالی بود و به یاد نمیآورد چه بلایی به سرش آمده است. دربارهٔ چگونگی ماجرا حرف و حدیث زیاد است و دو گفتمان بر سر زبانها است:
نخست: ون گوگ، که در اوایل سال ۱۸۸۸ به توصیه برادر کوچک و مهربانش تئو به شهر آرل در جنوب فرانسه کوچ کرده بود چند ماه بعد به ناراحتی روحی و افسردگی شدید دچار شد؛ او در کابوسهای ترسناک و هذیان آلود دست و پا میزد و به حالت روانپریشی نزدیک میشد. هنرمند رنجور و حساس که از مدتی پیش در گوش چپ خود صداهایی تحملناپذیر میشنید تصمیم گرفت با اقدامی قطعی خود را از شر گوش راحت کند.
دوم: روایت دیگر این است که ون گوگ به یک زن روسپی به نام راشل دل بسته بود و چون مال و منالی نداشت به او بدهد، به دلبر خود قول داده بود که به او یک هدیه گرانبها تقدیم کند و این البته گوش خودش بود. برای این روایت گواه واقعی وجود دارد؛ زیرا راشل واقعاً گوش بریده را دریافت کرد.
ون گوگ در آخرین سال زندگی خود (۱۸۹۰) به دکتر گاشه روانشناسی که کامی پیسارو به او معرفی کرده بود، مراجعه کرد. نخستین برداشت ون گوگ از گاشه که چهرهاش را نیز کشیده است این بود که دکتر از خود او بیمارتر است.
روز به روز فرورفتگی و افسردگی ون گوگ عمیقتر میشد با این حال او تنها در دو ماه پایانی عمرش ۹۰ نقاشی برجای گذاشت. ونسان ون گوگ در ۲۹ ژوئیه ۱۸۹۰ در سن ۳۷ سالگی در اثر شلیک گلوله به شکمش زخمی شد و روز بعد در مهمانسرای رَوو درگذشت. ونسان آخرین احساسش را به برادر خود که پیش از مرگش بر بالین وی آمده بود اینگونه بیان کرد: “غم برای همیشه باقی خواهد ماند”. شش ماه بعد تئو نیز درگذشت.
امیلی دیکنسون (Emily Dickinson)
شاعر آمریکایی قرن نوزدهم، امیلی دیکنسون، بیشتر به خاطر مجموعه شعرهایش که در طول زندگی اش سروده است، شهرت دارد. او بیشتر اوقات تنهایی را ترجیح می داد، مخصوصاً در هنگام کار بر روی اشعار خویش.
پس از مرگ دیکنسون در سال ۱۸۸۶ خواهر کوچکترش مجموعهای شامل ۱۸۰۰ شعر را در اتاق خواب وی پیدا کرد. دیکنسون تمام عمرش را صرف خواندن کتاب و نوشتن کرد و هیچگاه ازدواج نکرد اما بیشتر آثارش را در بازه زمانی ۱۸۵۸ تا ۱۸۶۵ نوشت. دورهای که جنگهای داخلی آمریکا و نقلمکان خانواده به شهری دیگر زندگی شاعر جوان را تحت تأثیر قرار داد. او بیست سال آخر عمرش را در انزوا گذراند، به ندرت خانهاش را ترک میکرد، وقتی زنگ در خانهاش به صدا درمیآمد پنهان میشد و ترجیح میداد با کسی روبهرو نشود. بعضیها میگویند از اضطراب شدید رنج میبرد یا دچار مشکلی بود که دوست نداشت در میان مردم حضور یابد. بعضی دیگر معتقدند این شاعر آمریکایی دوست داشت بر روی اشعارش تمرکز کند. پس از مرگِ مادر و چند تن از دوستانش در دهه ۱۸۸۰ میلادی منزویتر شد اما همیشه برای ارتباط گرفتن با دیگران از نامه استفاده کرد و از این طریق ارتباط خود را با دیگران حفظ کرد.
این شاعر آمریکایی، که در ۵۵ سالگی از دنیا رفت، برای مرگش آماده بود زیرا تابوت، لباس، و حتی جای نشستن سوگواران را هم تعیین کرده بود.
کیم جونگ ایل (Kim Jong-il)
یکی از رهبران سابق کره شمالی، پسرش، کیم جونگ اون، پس از مرگش در سال ۲۰۱۱ جانشین او شد. جونگ ایل علاقه خاصی به معاشرت با دیگران نداشت و همیشه افراد دیگر را تهدیدی برای قدرت و رهبری خود می دانست.
او به علت ترس از پرواز با قطار اختصاصی خود به سفر میپرداخت. کیم جونگ ایل گفته بود که به فیلم علاقه زیادی دارد و مجموعهای متشکل از بیست هزار فیلم دارد و به فیلمهای جیمز باند علاقه دارد.
ویلی ونکا (Willy Wonka)
“ویلی وانکا” شخصیتی خیالی در رمان “چارلی و کارخانه شکلاتسازی” نوشتهٔ “رولد دال” است. وی نیز تقریباً تمام معیارهای اختلال شخصیت اسکیزوتایپی، از جمله ادراکات غیرعادی و توهمات بدنی را دارد. سوء ظن و افکار پارانوئید؛ رفتار و ظاهر عجیب و غریب و غیر عادی؛ تفکر جادویی و نداشتن دوستان صمیمی از دیگر خصوصیاتی است که فرضیه ابتلا وی به اختلال شخصیت اسکیزوتایپی را تقویت می کند.
در کتاب و فیلم “ویلی وانکا و کارخانهٔ شکلاتسازی” که سال ۱۹۷۱ ساخته شد، ویلی وانکا دارای شخصیتی عجیب و غریب است که از نبوغ و خلاقیتش سرچشمه گرفته است. این عجیب و غریب بودن باعث گیج کردن دیگر شخصیتها میشود اما چارلی از رفتار ویلی وانکا خوشش میآید. در فیلم “چارلی و کارخانه شکلات سازی” که سال ۲۰۰۵ ساخته شد شخصیت ویلی وانکا کمی دارای نقطه ضعفهایی دوست داشتنی است.